فلامینگو از دختری که روی تابی سوار است میپرسد: «یعنی قرار است همیشه ناراحت بمانم؟» و دختر به او میگوید: «فکر نکنم.» و یک سیبزمینی روی تابی دیگر به او میگوید که او هم یک بار ناراحت شده و فلامینگو میگوید که فکر نمیکرده سیبزمینیها هم ناراحت شوند. سیبزمینی میگوید: «همه یک وقتهایی ناراحت میشوند.» سیبزمینی درست میگوید. سیبزمینی هم باشی ناراحتی به سراغات میآید!
پرسش و پاسخ بامزهٔ بعدی میان این سه نفر را به دقت بخوانیم، نکتهای دارد: «اصلاً چرا چیزهای ناراحت کننده پیش میآیند؟ خب، اینجوری است دیگر. خب چرا اینجوری است دیگر؟ چون اگر جور دیگری بود، آنجوری میشد و الان که آنجوری نیست، اینجوری است. حرفت اصلاً با عقل جور درنمیاد.» سیبزمینی درست میگوید و قرار نیست حرفاش با عقل جور در بیاید. گاهی اینجوری است و آنجوری نیست و تو و من و همهٔ ما، ناراحت هستیم. نباید دنبال پاسخ به این پرسش باشیم که چرا: «چیزهای ناراحتکننده پیش میآیند؟»
و دختر و سیبزمینی میخواهند فلامینگو را خوشحال کنند با چند چیز باحال و خوشحال کننده. دختر، بستنی و هاکی و ماجراجویی توی جنگل و جاسوسبازی دوست دارد و سیبزمینی گِلبازی! اما فلامینگو هیچکدام را دوست ندارد. یادتان میآید در ابتدای این متن، دربارهٔ نسخه پیچیدن دیگران برای ما و نسخه پیچیدن ما برای دیگران چه گفتم؟ و فلامینگو هنوز ناراحت است و دختر به او چیزی میگوید: «شاید اشکالی نداشته باشد بعضی وقتها ناراحت باشی.
من وقتهایی که ناراحتم…» جملههای بعدی را به دقت بخوانیم: «دوست دارم به خودم اجازه بدهم که ناراحت باشم.» و فلامینگوی ناراحت این پرسش زییا را میپرسد: «اگر فردا هم ناراحت باشم چی، بازم دوستم داری؟» و دختر چه میگوید: «من که فقط وقتی خوشحالی دوستت ندارم. من همیشه دوستت دارم.» من همیشه دوستت دارم: «چه ناراحت باشی، چه عصبانی، چه حوصلهات سررفته باشد یا هرچی.» و حال فلامینگو کمی بهتر میشود.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.