آن روزها قرار بود مهمان برایمان بیاید. مامان، داداشم را به من سپرد.
هر وقت مهمان داشتیم، داداشم خرابکاری میکرد.
مامانم توی آشپزخانه کار داشت. به من گفت:
«بچه را ببر توی اتاقش نگه دار. سعی کن خوابش کنی.»…
دوباره گفت:«یادت هست آن دفعه موی عمو جان را کشید و بند کیفش را پاره کرد؟»
سعی کردم خوابش کنم. هرچه قصه بلد بودم برایش خواندم.
ولی تا صدای زنگ آمد، او از خواب پرید و دوید جلوی مهمانها.
این دفعه، جوری آبرو ریزی کرد که بابام حسابی عصبانی شد…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.