یکی بود، یکی نبود. یک غول بود که توی جنگل کاج بود. دستش کج بود. راه که میرفت، دستِ کجش میرفت توی خانهی غولها. یواشکی چیزی را کِش میرفت و بهجایش میوهی کاج میگذاشت. غولها هر روز میدیدند که خانهها خالی میشوند. قایم شدند و فهمیدند کار کیست. گفتند: «یا دست کجت را صاف کن، یا از اینجا برو!» اما دستکج، هر کار کرد، دستش به حرفش گوش نکرد و صاف نشد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.