گاهی اوقات تجربهها و اتفاقهای ناخوشایندِ زندگی، احساساتِ بدی توی دل ما به جا میذاره؛ و ما این احساسات رو شبیه یه بار سنگین با خودمون این طرف و اون طرف میکشیم و اگر حواسمون به خودمون نباشه با این احساسات بد به دیگران هم آسیب میزنیم.
مثل تخمهی داستان «من بد نیستم» که یه زمانی روی یه آفتابگردون زندگی میکرد، اما نه تنها از آفتابگردون جداش کردند، بلکه چیزی نمونده تا بخورنش!
حالا تخمهی داستان از این اتفاق احساس خشم و نفرت زیادی تو دلش داره و هر کار بدی از دستش بربیاد انجام میده تا دیگران رو ناراحت کنه!
دیگه شده یه تخمهی قلدر که سر چیزهای پیشپاافتاده دروغ میگه، هیچوقت صف رو رعایت نمیکنه و …
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.